کارگری که اهل یکی از روستاهای قزوین بود، در تهران کارگری می کرد؛ پس از کسب درآمد کافی، تصمیم گرفت، به روستای خود برگردد. یک مرد تبهکار از ماجرای این کارگر ساده، خبردار می شود و تصمیم به دزدیدن پول او می گیرد؛ کارگر ساده با خوشحالی سوار اتوبوس شده و به روستای خود برمی گردد؛ غافل از این که مرد بد طینت همراه اوست. بعد از آن که به روستا برمی گردد نزد همسر وفرزندان خود می رود. مرد دزد،به بالای پشت بام می رود و از سوراخ پشت بام متوجه می شود؛کارگر ساده،پول ها را زیر گلیم می گذارد؛ چراغ ها که خاموش شده و خوابشان عمیق می شود بچه ی شیر خوارکارگر را از اتاق بیرونی ، به حیاط می برد و او را از خواب بیدار کرده و به گریه می اندازد. از صدای گریه ی بچه ، پدر و مادر او بیدار شده و وحشت زده خود را به حیاط می رسانند ؛ در همین وقت دزد ،خود را به پول ها می رساند و به محض برداشتن پول ها ، ناگهان زلزله مهیبی شروع می شود و خانه بر روی سرش خراب می شود. او در میان خروار ها خاک در حالی که پول را به دستش گرفته بود به هلاکت می رسد واهل خانه نجات پیدا می کنند ولی از ماجرا خبر ندارند. پس از چند روز که خاک برداری می کنند تا اثاثیه ی منزل و آن پول را به دست آورند؛ ناگهان چشمشان به بدن آن دزد خیانت کار می افتد و به مطلب پی می برند وقضیه را می فهمند.                                                                

     این داستان حقیقت دارد و در شهریور سال 1341 در اثر زلزله ای که شبانه در قزوین رخ داده است و در این حادثه حدود بیست هزار نفر از مردم جان خود را از دست دادند واین کارگر ساده به همراه خانواده اش ، در همان شب نجات پیدا می کنند واین دزد در آن شب، به سزای عملش می رسد.